اگر زندگی............... اگر زندگی خدا نیست پس چرا فقط خدا هست؟! فرض کنید زندگی همچون یک بازی قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید . پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین ، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد ، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند. " آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده ، سلامتی ، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود، سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد.
گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه آفتابگردانیم. آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد. آفتابگردان گفت: روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر «تویی» نمیماند.
اگر زندگی شعر نیست پس چرا هوهوی بادش یاهوی رند خرابات است؟!
اگر زندگی مهر نیست پس چرا کبوتر با کبوتر باز با باز کند پرواز؟!
اگر زندگی عشق نیست پس چرا ستاره ها باز چشمک می زنند؟!
اگر زندگی بوسه نیست پس چرا زاغان مرغان عشق نشدند؟!
اگر زندگی آغوش نیست پس چرا نسیم در تن برگ این گونه می پیچد؟!
اگر زندگی آهنگ نیست پس چرا صدای جغد و کلاغش نوای پائیز و خرابه دارد؟!
اگر زندگی شور نیست پس چرا شبهایش اینقدر پر درد و حال است؟!
اگر زندگی سوز نیست پس چرا شمع باید بسوز و بسازد و بگرید و بخندد؟!
اگر زندگی ناز نیست پس چرا مَهْوشانی که هَوی مهتابند اینقدر کرشمه دارند؟!
اگر زندگی ساز نیست پس چرا همه آهنگ ماندن را خوب می نوازند؟!
اگر زندگی بهار نیست پس چرا صدای پرندگان را در برگ ریز خزان هم می شود شنید؟!
اگر زندگی آبی نیست پس چرا چشم ماه رخان، رنگ دریا و آسمان دارد؟!
اگر زندگی ساده نیست پس چرا همه در خواب اینقدر بی نقشند؟!
اگر زندگی رقص نیست پس چرا پروانه ها تنها فصل عمر را می رقصند؟!
اگر زندگی صبح نیست پس چرا هر طلوع زندگی آغاز می شود؟!
اگر زندگی چشم نیست پس چرا نور اینقدر می رقصد؟!
اگر زندگی کام نیست پس چرا عسل اینقدر شیرین است؟!
اگر زندگی حال نیست پس چرا غروب اصلا خواستنی نیست؟!
اگر زندگی رود نیست پس چرا فصلِ خشک، بهار کرکس است؟!
اگر زندگی جوی نیست پس چرا زمزمه اش اینقدر شنیدنی است؟!
اگر زندگی گل نیست پس چرا اشکِ گل، آئین عزا است؟!
اگر زندگی رنگ نیست پس چرا خاکستری، تنها، رنگ خاکستر است؟!
اگر زندگی مست نیست پس چرا اینقدر پاسبان بر هر کوی و برزن است؟!
اگر زندگی اشک نیست پس چرا آسمان که می گرید زمین می خندد؟!
اگر زندگی صفا نیست پس چرا بی صفا زندگی نیست؟!
اگر زندگی لرز نیست پس چرا اینقدر ماه در برکه می لرزد؟!
اگر زندگی خوب نیست پس چرا خفاشها تنها در غارند؟!
اگر زندگی زنده نیست پس چرا بوته رز همیشه گل می کند؟!
اگر زندگی صاف نیست پس چرا گورستانش مه آلود است؟!
اگر زندگی شراب نیست پس چرا این همه مست، زنده اند؟!
اگر زندگی خواب نیست پس چرا مرگ، مردمان را بیدار می کند؟!
اگر زندگی نوش نیست پس چرا نیش اینقدر سوز دارد؟!
اگر زندگی شاد نیست پس چرا حیوان نمی خندد؟!
اگر زندگی گنج نیست پس چرا مردن اینقدر سخت است؟!
اگر زندگی نیایش نیست پس چرا بی نیایش کسی زنده نیست؟!
اگر زندگی جاده نیست پس چرا مرده ها در حاشیه دفنند؟!
اگر زندگی ماه نیست پس چرا بی ماه، ماه و سالی نیست؟!
اگر زندگی روز نیست پس چرا هر روز زندگی نو می شود؟!
اگر زندگی وفا نیست پس چرا هیچ کس بی وفا شِکَّرین نیست؟!
اگر زندگی سخا نیست پس چرا آسمان که می بارد زمین می روید؟!
اگر زندگی لطیف نیست پس چرا خار، سبز و خشکش یکی است؟!
اگر زندگی دل آویز نیست پس چرا دل، به غیر او آویز نیست؟!
اگر زندگی طروات نیست پس چرا مگسان، تخم، بر مردار می نهند؟!
اگر زندگی زیبا نیست پس چرا مرده ها اینقدر زشتند؟!
اگر زندگی لبخند نیست پس چرا به وقت مرگ لبخند نیست؟!
اگر زندگی نور نیست پس چرا شبهای سیاهش انگار زندگی نیست؟!
اگر زندگی جور نیست پس چرا "هر روز دریغ از دیروز" دروغ نیست؟!
اگر زندگی زندگی نیست پس چرا هیچ چیز در توصیف زندگی بهتر از زندگی نیست؟!
آری، زندگی خداست و شعر و مهر و عشق و بوسه و آغوش و آهنگ و شور و سوز و ناز و ساز و بهار و آبی و ساده و رقص و صبح و چشم و کام و حال و رود و جوی و گل و رنگ و مست و اشک و لرز و صفا و خوب و زنده و صاف و شراب و خواب و نوش و شاد و گنج و جاده و ماه و روز و وفا و سخا و لطیف و دل آویز و طراوت و زیبا و لبخند و نور و جور و در آخر زندگی زندگی است.
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند
او در ادامه میگوید :
همیشه به یاد داشته باش در مجلسی وارد شدی زبانت را نگه دار در
دنیا دو روز است یک روز با تو و یک روز علیه تو روزی که با توست مغرور
به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد
دو چیز را از هم جدا کنعشق و هوس چون اولی مقدس است و
داستان “گل آفتابگردان”
اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست.
اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعلهای بود و دایرهای داغ در دلش میسوخت.
آفتابگردان به من گفت: وقتی دهقان بذر آفتابگردان را میکارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد.
آفتابگردان هیچ وقت چیزی را با خورشید اشتباه نمیگیرد؛ اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه میگیرد.
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را میداند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید، کاری ندارد.
او همه زندگیاش را وقف نور میکند، در نور به دنیا میآید و در نور میمیرد. نور میخورد و نور میزاید.
دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است.
آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا.
بدون آفتاب، آفتابگردان میمیرد؛ بدون خدا، انسان.
و گفت من فاصلههایم را با نور پر میکنم، تو فاصلهها را چگونه پُر میکنی؟ آفتابگردان این را گفت و خاموش شد.
گفتوگوی من و آفتابگردان ناتمام ماند.
زیرا که او در آفتاب غرق شده بود.
جلو رفتم بوییدمش، بوی خورشید میداد.
تب داشت و عاشق بود.
خداحافظی کردم، داشتم میرفتم که نسیمی رد شد و گفت: نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب میاندازد، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟
آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |